رگـــــــ بـارون...

شبــــــــ نوشــــــــــــته های دلـــــــــــــــم

رفتم پیش خدا...


✖اولین بار که براش اشک ریختم؟؟
✖رفتم پيش خدا فرياد زدم چرا؟
✖خدا ب ارامی گفت:هيسس فرشته ها تازه خوابيدن
✖زير لب پرسيدم پس من چی؟
✖با مهربانی گفت:تو واسم عزيزترينی...
✖بغض کردم وگفتم:فرشته ی من رفت...
✖خدا نگاهم کرد و گفت:اذيتش کردی؟
✖با اشک و هق هق گفتم:فک نکنم...
✖خدا گفت:اومدی دنبالش تو اسمون؟؟؟
✖گفتم:اره،نامرد بهم قول داده بود بدون من جايی نره... 
✖خدا لبخندی زد... 
✖سرمو بالا کردم گفتم:من بدم يا اون؟؟؟
✖ خدا گفت:هيچکدوم...
✖داد زدم گفتم:اون بد بود تنهام گذاشت اون بد بود که گفت تا تهش باهاتم
✖ حرصم گرفت گفتم ببرش جهنم...
✖خدا با تعجب گفت:مطمئنی؟
✖ بادودلی با اشکام گفتم:نه...
✖به خدا گفتم:ميشه ببينمش؟ 
✖خدا قبول کرد...
✖ازين پايین داشتم ميديدمش بلند داد زدم و گفتم:اهای همه کسم همه احساس من، من اينجام، مگه قرار نبود تنها جايی نری، با توام...
✖خدا اروم بهم گفت:صداتو نميشنوه... 
✖به ارامی با بغض گفتم:دوسش داشتم و دارم،پس چرا رفت؟
✖خدا گفت:اگه زندگيتون بهم ربط نداشت هيچ وقت سر راه هم قرارتون نميدادم...
✖لبخندی زدمو گفتم:مواظبش باش خدا!!

[ شنبه 2 اسفند 1393برچسب:درد دل با خدا, ] [ 22:54 ] [ ملینا ] [ ]